دانلود رمان (داستان) و اکنون سرنوشت را بساز

تبلیغات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    در این سایت انواع فایهای دانشگاهی و تحقیق و پروژه و پژوهش و طرح های توجیهی و مقالات دانشگاهی به فروش می رسد

امکانات جانبی

ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 1166
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 1333
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 42
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 133
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 4
    آي پي امروز آي پي امروز : 444
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 14
    بازدید هفته بازدید هفته : 1389
    بازدید ماه بازدید ماه : 1405
    بازدید سال بازدید سال : 6243
    بازدید کلی بازدید کلی : 22340

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.142.201.222
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان فایل پاپیروس و آدرس papyrus.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

دانلود رمان (داستان) و اکنون سرنوشت را بساز

رمان و اکنون سرنوشت را بنواز
قیمت: 5,000 تومان

بخشی از رمان و اکنون سرنوشت را بنواز(یا همون دیدگان بسته ی عشق)


شب شده بود و تاریکی بیش از حد اتاق، استاد سعیدی را به یاد حرفهایی که شروین در اتاق اساتید زده بود انداخت؛ برای رهایی یافتن از افکار پریشانش به پیانویِ قدیمی‌اش پناه برد و سرگرم نواختن شد. سیمین که صدای پیانو را شنید صندلی‌ای برای خود آورد و کنار پدر نشست. با آمدن او استاد سعیدی دست از نواختن کشید و روی کاناپه نشست. سیمین به سمت پدرش برگشت و پرسید: « ازم دلخورین؟ » پدر که نمی‌خواست در آن حال با دخترش حرف بزند از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که سیمین دست به کمر رو به رویش ایستاد و گفت: « جوابمو ندادین. » پدر به چشمان درشت سیمین که سیاهی‌اش به شب طعنه ‌می‌زد خیره شد و پرسید: «اگه چشمات خوب نشدن چی؟»


-  اونوقت نمی‌بینم؛ مثل الان! اما اگه خوب بشن ...


سیمین بدون این که حرفش را تمام کند در افکار خود غوطه‌ور شد؛ وقتی به خود آمد که صدای ماشین پدر را از دور شنید. به اتاقش رفت و پنجره را باز کرد تا هوای سرد حالش را جا بیاورد که قطرات باران روی صورتش فرود آمدند و او را به نواختن ویولن ترغیب کردند. دقیقه‌ای بیشتر ویولن نزده بود که صدای رعد وحشتناکی او را به سکوت واداشت؛ ویولنش را روی تخت گذاشت و خواست پنجره را ببندد که صدای سنگی که به شیشه‌ خورد مانعش شد. سرش را تا آنجا که امکان داشت از پنجره بیرون برد و با صدای بلند پرسید: «کی اونجاست؟» سینا با صدایی که بر اثر سرما می‌لرزید جواب داد: «منم سیمین خانوم، نترسین.»  سیمین لبخندی زد و از پنجره فاصله گرفت. سینا که آمده بود حرفهای مهمی به او بزند چند باری نامش را صدا زد تا بالاخره سیمین در آستانه‌ی در ظاهر شد و رو به روی سینا ایستاد. سینا بی‌مقدمه کتابی را که در دست داشت به او داد و گفت: « وقتی برگشتین بخونینش. » سیمین برای این که بتواند کتاب را در دستانش نگه دارد ویولن را به سینا سپرد و به دقت جلد صیقلی کتاب را لمس کرد و آه کشید. سینا به چهره‌ی گرفته‌ی سیمین خیره شد: « چرا ناراحت شدین؟ »


-  نمی‌تونم بخونمش.


-  گفتم تو راه برگشت؛ بعد عمل، وقتی چشماتون خوب شد.


سیمین لبخندی زد و کتاب را محکم در آغوش گرفت. سینا نگاهی به ویولن انداخت و با دودلی پرسید: « این پیشم بمونه؟ » سیمین آرشه را هم به او سپرد و گفت: « قول می‌دی مواظبش باشی؟ »  


-  مثل جونم ازش مواظبت می‌کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی مواظب خودت باشی.


 سیمین لبخندی زد و به فکر فرو رفت. سینا با نگرانی به سیمین که ناراحتی در چهره‌اش موج می‌زد خیره شد و پرسید: « چی شد؟ »


-  اگه خوب نشدن چی؟ اگه نتونستم کتابو بخونم؟


-  اونوقت آخرین برگه‌شو بخون.


سیمین با اشتیاق کتاب را باز کرد تا آخرین صفحه‌اش را بخواند که سینا با دلخوری گفت: « حالا نه. » بعد از اینکه سیمین کتاب را بست ادامه داد: « هر اتفاقی بیفته، تو یه چیزی واسه خوندن داری پس نگران نباش! » سیمین لبخندی زد و سرش را بالا گرفت. سینا لحظه‌ای به چهره‌ی زیبایِ سیمین خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت که متوجه پای برهنه‌ی او شد: « چرا کفش نپوشیدی؟ » سیمین که تازه متوجه سرمای زمین شده بود روی نوک انگشتانش ایستاد و با خود زمزمه کرد: « کفش نپوشیدم؟! »


-  اینطوری مواظب خودتی؟


 سیمین بدون خداحافظی وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. سینا به پنجره‌ی باز اتاق که باد آن را به رقص درآورده بود خیره شد که سیمین پشت پنجره ظاهر شد و با صدای بلند گفت: «من سر قولم هستم.» سینا پالتویش را دور ویولن پیچید و فریاد زد: « منم سر قولم هستم. » سیمین دستی به نشانه‌ی خداحافظی برایش تکان داد و او را زیر باران تنها گذاشت...


 


بقیه اش چی میشه؟ کی می دونه؟ اونی که کتابو خونده باشه! 


اگه دوست دارین از باقی ماجرا با خبر بشین کتابو تهیه کنید.


موفق و خوشحال باشید:)


 

خرید        سوال از فروشنده



تاریخ ارسال پست: دو شنبه 5 مهر 1395 ساعت: 20:34
برچسب ها : ,
می پسندم نمی پسندم

مطالب مرتبط

بخش نظرات این مطلب


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: